گله ای ساده....

                                               

  خسته ام, خسته ازین خواب عبث
خسته ام, خسته از همه, همه کس

خسته ام, خسته از شب رفتن
شب بی رحم بی صدا مردن
 
خسته ام, خسته از رهائی ها
از خداحافظی, جدائی ها

خسته ام, خسته ازین گم گشتن
بی هدف دل رو به دنیا بستن

خسته ام, خسته ازین همه مردم
مردم کور, همه سر در گم

خسته ام, خسته از امید محال
همش انتظار به روز وصال

خسته ام, خسته ازین مردم ننگ
که همه تار و پودشون از سنگ

خسته ام, خسته ازین غربت درد
آخ خدایا, آخرش کو همدرد ؟

خسته ام, خسته از ملامت ها
پس چه شد "دوستت دارم ها" ؟

خسته ام, خسته و بدتر : بیزار
شب و روزم شده همش : تکرار

خسته ام, خسته ازین عمر روان
زندگی نیست, دیگه شده زندان

خسته ام, خسته ازین مردم زشت
که ندارند فهم و درک بهشت

خسته ام, خسته ازین شعر عبث
خسته ام, خسته از همه, همه کس

خسته ام, خسته, ولی چاره کجاست ؟
چه کسی مثل من درین دنیاست ؟

که بفهمه تا قلم در دست :
باز امید روز بهتر هست

که بگه تا امید در قلبست :
خستگی هم تحملش سهلست !

   ...

یه مشت خاک.............تنهایم

مى خوام با تو باشم

سلام گلى جون.گلى جون امروز با تمام وجودم نبودتو کنار خودم احساس کردم. تو بگو آخه چرا؟ آخه چرا...؟

وقتى با خودم تنها مى شم تنها سوالى که خیلى آزارم مى ده اینه که ، چرا باید این اتفاق ، این بلا این سرنوشت لعنتى نصیب من بشه. گلى به خدا به جون همون قلب مهربونو کوچیکت دیگه نمى تونم ، زندگى بدون تو برام خیلى سخته ، خیلى گلى.

گلى بعد از رفتن تو خیلى تنها شدم ، انگار تمام دنیا رو ازم گرفتن ، دیگه احساسى برام نمونده ، قلبم شکسته ، مى فهمى ، قلبى که یه روزى سرشار از عشق به تو بود ، قلبى که همیشه به گرمى میتپید ، قلبى که همیشه براى تو مى تپید ، شده مثل یه کویر خشک وسردو ترک خورده. گلى من اون روزا رو مى خوام ، همون روزاى شیرینى رو که با هم بودیم ، با هم مى گفتیم ، مى خندیدیم . گلى من همون قلب گرم و پراز احساس و مى خوام ، نه این قلب کهنه و ترک خورده رو. گلى کو اون قلب من کو...

تو با رفتنت قلبمو از جا کندى و با خودت بردى. آخه چرا؟... چرا گلى...؟ امروز اومدم پیشت گفتم شاید تو هم مثل من خیلى دلتنگ باشى ، خیلى تنها باشى. اما نه تو... تو اونقدر پاک و مهربون و پراز صداقت بودى که الان تموم فرشتهاى عالم دورت حلقه زدن و دارن برات ترانه زندگى رو مى خونن. تو تنها نیستى گلى نیستى... اما من چى ، من که تو این زندون غم گرفتار شدم چى؟ کى باید منو شاد کنه ها ؟ کى باید قلب زخم خورده منو درمون کنه ها ؟ چرا جوابمو نمى دى ، د لعنتى حرفى بزن . فکر مى کنى این سنگ کوچیک با نوشتهاى روش مى تونه درد منو تسکین بده ، مى تونه قلب زخم خورده منو آروم کنه ها... آره گلى تو اینطورى فکر مى کنى ؟ نه نمى تونه.

شاید با خودت بگى ، پس چرا مى یاى اینجا...؟ مى خواى بدونى ؟ مى خواى بدونى چرا مى یام اینجا ؟ مى یام تنها به این امید که شاید بتونم روزى تو رو دوباره ببینم. به این امید میام که مى دونم گلى من ، عشق من ، زیر یک خروار خاک اینجا توى این محدوده خوابیده . گلى جون سکوت نکن باهام حرف بزن ، بزار یه بار دیگه صداتو بشنوم فقط یه بار دیگه ، گلى نکنه این کارارو مى کنى که دیگه اینجا نیام ، نکنه باهام قهرى ، نکنه فراموشم کردى ها... گلى... چرا جوابمو نمى دى... د یه حرفى بزن... یه چیزى بگو ، بزار بفهمم تو هم هنوز به فکرمى... بزار بفهمم هنوز فراموشم نکردى... اما اینو بدون گلى که من کم نمى یارم ، اینو خودتم خوب مى دونى. اینقدر مى رم و میام تا شاید یه روز صداتو دوباره بشنوم ، اینقدر مى رم و میام تا شاید یه روز دلت به حالم بسوزه و با گریه هام هم صدا بشى گلى....

دست نوشته اى از خواهر عزیزم


 f_image

زمستان سرد...

چه لبخند مهربونى داشت گلى


یادش به خیر گلى! چقدر خوب بود ولى حیف که فقط عمرش کوتاه بود!

یادمه وقت اومدنش که میشد خیلى بی تاب میشدم.همیشه رو لباش خنده بود .یادمه که همیشه مى گفت: تنها نگرانیم تویى مى زدم زیر خنده بهش مى گفتم آره....آره.....ناقلا همیشه قرقر مى کرد هى بهم گیر مى داد منم به خاطر اینکه لجشو در بیارم باهاش یه کمى شوخى مى کردم....یه روز قرار بود باهم بریم بیرون بستنى بخوریم کمى دیر کرد موقعى که امد به لباسش نگاه کردمو بلند گفتم رفتى بستنى خوردى بى معرفت...؟؟؟؟؟؟ یه دفعه گفت: من ننننننننننننه بخدا نرفتم.... به جون خودم نرفتم.... اشاره به لباسش کردم گفتم پس این چیه ؟؟؟؟ تا پایینو نگاه کرد زدم به دماغش گفتم اینم بخاطر دیر اومدنت .....زد زیر خنده گفت:اى کلک....باورتون میشه اون گلى خالا نباشه چقدر سخته.....

حرفاش خیلى شیرین بودن و خودش هم مهربون.....یادمه وقتى خبرش به گوشم رسید که حالش بده یه دفعه یه حس غریب بهم دست داد. احساس کردم یه اتفاق مى خواد بیفته!!!! اتفاقى که خدا تمام سنگینى انو گذاشته رو دوشم ولى بازم به خودم میگفتم چیز مهمى حتما نیست خوب میشه.... ولى تو همین حس بودم که کم کم اشکامم سرازیر شدن.... بدنم شروع کرد به لرزیدن.... با خودم گفتم چته...؟؟؟؟ چرا اینجورى شدى...؟؟؟؟ چرا مى لرزى؟؟؟؟.... یه دفعه پاهام سست شدن نشستم رو زمین رفتم طرف تلفن.... تلفن رو برداشتم زنگ زدم به دوستم که همسایه گلى اینا بود تا گوشى رو برداشت با یه حس غمگین گفت بله...تا صدامو شنید که گفتم سلام یه دفعه سکوت حاکم شد فقط صداى نفس کشیدن عمیق مى شنیدم دو سه بار صداش کردم جواب نداد... بلاخره یه دفعه با صداى لرزان بهم گفت جانم..جانم..و یه دفعه بغضى که انگار چند سال بود فقط تو خودش غرق شده بود ترکید...و با همون صدا بهم گفت بردنش بیمارستان....تا اینو شنیدم گوشى از دستم افتاد تواون موقع انگار ایندفعه خدا تمام سنگینى دنیا رو گذاشت رو دوشم....حالم دیگه از اونى که بود بتر شد و ............. دیگه خودتون مى دونین بقیه ماجرا چى شد ......

یادمه اون روز آخرى که همدیگه رو دیدیم موقع رفتن خیلى باهاش شوخى مىکردم بعد تو همین بین بهم گفت:میدونى واسه دو دوست چه مثلى به نظر من مهمترین مثله که گفتن...؟؟؟؟ بهش گفتم نمى دونم.... گفت: ( وفا گر نباشد وعده کفر است...) اونجا بود که درآوردم دستشو گرفتم و تو دستم فشار دادم و بهش گفتم گلى خیلى دوست دارم خیلى قد تمام قطره هاى بارون که تا بخوان برسن به چشمات رام میشن.... نمى دونم چى شد تو اون لحظه اینو بهش گفتم ولى احساس کردم از اونى که هست بیشتر دوستش دارم.....موقعى که پاشد بره به سمت خونه، اونقدر امید تو چشماش دیدم که براى ثانیه اى هم فکر نکردم که شاید این، یه شروع براى تموم شدنش باشه.

گاهى با خودم میگم کاش اینقدر خوب نبود.کاش اونقدر دوستم نداشت...میدونم هیچ کى نمیمیتونه به اندازه اون دوستم داشته باشه.میدونم بدون اون دیگه باید دوست داشتنو فراموش کنم.....

آخه همیشه همه رو با اون مقایسه میکنم .هر چیزى رو...هر عشقى رو... هر دوست داشتنى رو... ولى هیچ کى که اون نمیشه . امروز همش تو فکرش بودم مگه میشه یه لحظه هم از یاد بردش.کلى اشک ریختم تا بلکه آروم بشم ولى نشدم.

دلم تنگ است

دلم برای دیدنش تنگ است

کى رخ مى نماید؟؟؟؟

نمیدانم!!!!نمیدانم!!!

 

 

یادگار عشق مرده...

                           دلم برات تنگ گلى


دقیقا 9 ماه شده .9ماه هست که زندگیم شده جهنم.9ماه که دیگه نخندیدم.شبا با اشکام همبستر شدم.هر روز هم دارم بدتر میشم.وقتى خیلى دور و برم شلوغ میشه بیشتر از همیشه احساس

تنهایى میکنم.خیلى وقته دیگه حرف خوب نشنیدم.دلم واسه ى حرفاى خوب گلى تنگ شده. ولى دیگه گلى وجود نداره که واسم بگه و دیگه هیچ گوشى واسه شنیدن نیست.چقدر واسه عکسهات حرف بزنم و اونا لبخند بزنند.دلم لبخند واقعى میخواد.قهقهه میخواد.از زندگى مصنوعى خسته شدم.همش تظاهر، تظاهر....یه نفر توى دلم نشسته که پاشو گذاشته رو قلبم بعد من همش قلبم ناراحته ، اون حاضر نیست یه ذره خودشو جابجا کنه تا من یه کم نفس بکشم.همین جورى ذول زده نیگام میکنه.هر چى بهش میگم دارم خفه میشم شونه هاشو میندازه بالا میگه به من چه!.اصلا من این کارو میکنم که تو خفه بشى..... بعد تو چى کار میتونى بکنى.... مجبورى اینقدر صبر کنى تا جونت رو بگیره. دیشب باز کابوس دیدم ، باز با گریه چشامو باز کردم، باز حالت دلتنگى....باز نمیتونم چیزى بگم باز گریه و گریه....کاش زودتر بمیرم اونوقت روحت میاد سر خاکم بعد من میتونم سیر نگات کنم ، میتونم بهت حرف خوب بزنم میتونم نازت کنم میتونم باهات بیام تو آسمون مثله قبلنا یادت میاد!.. دلم واسه ابرا تنگ شده مگه همیشه منو نمیبردى تو ابرا مگه بهم زندگى تو آسمون رو یاد ندادى یادته همیشه بهم میگفتى دوست ندارم توى زمین زندگى کنم بعد من میگفتم چرا؟؟؟..مى گفتى از زمین بدم میاد مى گفتى من به آسمون عادت کردم.تو منو تا آسمون بردى ولى وقتى رسیدم به ابرا یهو ولم کردى منم با سر خوردم زمین حالا

حتى رسم زندگى زمینى رو هم فراموش کردم.هیچ جورى هم دستم به ابرا نمیرسه واسه همین میخوام بمیرم تا واسه همیشه برم تو آسمون و برسم پیش تو گلى.....منم دیگه از زندگى روى

زمین بدم میاد...بدم میاد...بدم میاد..........اى خدا جونم این دست سردمو بگیر کمى نوازشش بکن......این دل بیقرارمو کمى تو آرومش بکن.

 

جواب اشکامو بده تو روخدا.......

                    چشم هاى منتظر

امشب تولدته گلى جونم......امشب 23 ساله میشى..... واى گلى جون دارى پیر میشى
ها...کاش بودى.دلم میخواد بهت اینا رو بگم یادته چقدر بدت میومد بهت بگم پیر.آخه
واقعا جوون بودى.هیج نشونى از پیرى تو وجودت نبود.گلى به خدا من فقط شوخى مى
کردم, جون دلم قد دنیا میخوادت.دلم میخواد نازت کنم.گلى جون میخواستم بیام پیشت
ولى بخدا نتونستم ...نمیتونم اون سنگ رو ببینم.اونیکه بین ما فاصله انداخت.اونیکه 9
ماه سنگینیشو دارى تحمل میکنى.یادته میگفتى هیچى نمیتونه منو ازت دور کنه.ولى
حالا یه تیکه سنگ تو رو از من گرفته.نمیزاره چشام تو چشات بیوفته.بهم حق بده از ا
اون سنگ متنفر باشم.گلى زندگى دلگیرى دارم.اصلا زندگى بدون تو بى رنگه.دیگه
هیچى خوشحالم نمیکنه.دیگه خنده هام مثله قدیما از روى شادى نیست.فقط سعى
میکنم خودمو شاد نشون بدم تا دیگران نگرانم نباشن.تو دلم آتیشه.فقط وقتى تنها میشم آرومم....گلى هنوز اسمت که میاد اشکام میریزه.هنوز نبودنت رو باور ندارم.هنوز غروبا منتظر اومدنتم.باورم نمیشه که دلت بیاد اینقدر منو دلتنگ ببینى.کاش میتونستى جواب حرفامو بدى.جوابه این اشکایى که داره میاد و چشامو تار کرده.میدونى اصلا خدا منو دلتنگ آفریده...همیشه باید دلتنگ باشم....حالا که باید تا آخر عمر دلتنگ تو باشم.کاش میشد دلتنگى رو فراموش کرد.میشد همه دلتنگیها رو جمع کرد انداخت توى شیشه..در شیشه رو بست و انداخت تو دریا...ولی با گفتن این حرفا هیچى عوض نمیشه....گاهى وقتا حس میکنم با رفتن تو دیگه شادى هم از زندگى من رفته.حداقل تا الانش اینجورى بوده...میدونم از این به بعدم همین جوره....دیگه هیچى نمیتونه شادم کنه.........هیچى....

فقط یه صدا......یه نفس........یه مهربون......فقط تو......فقط بودن تو مى تونه بهم

زندگى بده......ولى گلى جونم این سکوت شیشه اى رو بشکون........داد بزن بگو منو

تنها نمى زارى........بگو تو غربت تاریک عشق نمى زارمت.......اسممو داد بزن بگو

هنوز تو چشمام نگاه مىکنى........بگو مى یاى با دستات دستامو مى گیرى........گلى

بیا تو رو خدا بیا........بیا بیا مثل قدیما اذیتم کن بیا مسخرم کن بیا بهم بخند بیا بهم بگو
چقدر زشتم هر چى دوست دارى بهم بگو دیگه بهت چیزى نمى گم دیگه خودمو لووس

نمى کنم دیگه ناراهتت نمى کنم دیگه نمى گم پیر شدى تو رو خدا بیا فقط

بیااااااااااااااااااا.........دیگه خسته شدم از تنهایى......

گلى !کاش امشب بودى و باهم جشن میگرفتیم دلم واسه با هم بودن تنگ شده واسه یه شام خوردن کنار هم.دلم واسه نصیحتات ....واسه ناز کشیدناتو ناز کشیدنام......واسه غرغر کردنات...............دیگه نمیتونم چیزى بگم دارم خفه میشم.

ای همیشه مهربان من بی تو تنها مانده ام          همچو زورق در دل امواج دریا مانده ام 
تا تو بودی نزد من اندوه معنایی نداشت             تو رفتی و من بی تودراندوه غم ها مانده ام


 
دوستان خوبم در مورد این مطلب نظر بدهید و میزان تاثیر این مطلب روی خود را بنویسید...     

چقدر تنهام...

                                 
                                    فراموشم کن

شاید فردا هرگز نباید می دانست که دیروز برای چه رفت و یا شاید امروز من نبایست می بودم!

شب را بوی عشق نفس کشیدن? صبح را با عشق طلوع آغاز کردن و با حس غروب به اتمام بردن? پرواز نقره گون مهتاب است.

آفتاب دیروز به شوق فردا همیشه می تابد ولی کدامین فردا؟! من نمی دانم!!

شب با حس آغاز به پایان می رسد ولی به کدامین پایان نمی دانم! شاید پایانی نیست برای شب یا شروعی برای غروب.

ولی من از همان آغاز به پایان شب رسیدم? پایان جاده ی خاطرات? پایانی که آغاز نداشتو یا شاید پایانی که پایان نداشت!!

من همیشه بدنبال پایان بودم ولی کنون به دنبال آغاز خود می گردم? آغازی که من را مسافر کرد? مسافر کدام سفر نمی دانم!!! ولی حالا من به شوق آواز شبگرد به ترانه هایم عشق می ورزم و از صدای ترنم جویبار ? ترانه ی آغاز می پرسم? آغاز همان زندگی که مرا خواست نبود. هیچگاه من و تو دلیل خواستن نبودیم و هیچگاه خواستن ما دلیل!



امروز بر پشت بام افکار ستاره ها مینشینم و فردای مهتاب را می بینم? فردایی که شاید نباید از فردا بداند. در حال به خواب سیاه شب رسیدم? خوابی که با تمام تیرگی? روشن تر از همه ی طلوعها بود? خوابی سبکتر از پر قو و غمزده مثل غربت چشمهایم.

نگاه خسته ی من به سوی همان قله ایست که در هیچ سرزمینی نمی یابم یا شاید در باغ افکار من غنچه ها از کوهستان برایم قصه نساختند.

از من ،از که می پرسی؟! از باد؟؟

از من سراغ که را می گیری؟! ققنوس؟؟

در من نگاه که را می بینی که غربت من را از چشمانم نمی خوانی؟؟

من غریب در دیار غربت،خسته در نشیمنگاه شب و مات و مبهوت بر سر دو راهی به آسمان زل زده ام و با رنگ آبی می نویسم نامه ای تقدیم به باد!!

من باد را به تو می سپارم و ماه را به تو می بازم و بدرود را به تو می نویسم، چرا که من رفتنی و تو ماندنی هستی، پس مرا با تمام آن ترانه ها به دست غربتم بسپار و مرا به خود بگذار و خود به سوی آسمانی دیگر پرواز کن، هر چند آسمان همه جا به همین رنگ است ولی فکر پرواز رنگین تر است پس باید به دست آبی دریا به سرزمین غروب برسم، به سرزمین آغاز و پایان باغ قصه هایم! پس همه و همه برای تو و هیچ و هیچ برای من!!!!!!!!!

ولی تنها بدان در گریز ناگزیرم فکر باد را هم برای تو روی طاقچه ی خاطرات گذاشتم، برای تولد دوباره ی عشق تو! پس دگر از من خسته سراغ هیچ را نگیر که من به پایانِ پایان رسیدم و دگر نیست را چشیدم، پس تو را برای همیشه بدرود گویم و با آرزوی پرواز!!!

 پرنده ی مهاجر را فراموش کن زیرا پرواز خاطره ی یک پرنده است!!!!!!!!!!!!!!!!
                                               

منو تنها نزار

قول بده که سعى خواهى کرد...

مى دانم که ایمان دارى
عشقى مثل عشق ما هرگز به جدایى نخواهد کشید
تو از فرو ریختن خیلى مى ترسى پس دستت را خواهم گرفت
و به بهترین شکلى که مى توانم دوستت خواهم داشت
و همین توقع را از تو هم دارم

به من قول همیشه نده
به من قول خورشید و آسمان نده
وانمود نکن که مطمِئنى هرگز مرا به گریه نخواهى انداخت
فقط بغلم کن
وقول بده که سعى خواهى کرد...


گرچه از احساس خودم مطمئنم
و مطمئنم که هرگز عشقى تا این حد حقیقى و تا این حد واقعى نبوده است
اما خودم هم کمى نگرانم
اما اگر تو روز به روز دوستم داشته باشى صادقانه و با ایمان کامل
عزیزم زمانه از ما قصه خواهد گفت...

به من قول همیشه نده
به من قول خورشید و آسمان نده
وانمود نکن که مطمِئنى هرگز مرا به گریه نخواهى انداخت
فقط بغلم کن
وقول بده که سعى خواهى کرد...

بى وفا رفتى درست پس چرا قلبم بردى؟ پشتت کردى به من پس چرا عشق و نبردى؟

 لطفا در مورد این متن نظر بدین ممنون میشم.

پرستش عشق...

 

عشــــــــــق

 دهانم را با آتش مقدس طهارت دادم تا دربارهُ عشق بگویم اما چون دهان گشودم، خود را لال یافتم.
من پیش از آنکه عشق را بشناسم ترانه هایش را زیر لب زمزمه می کردم و چون آن را
شناختم واژه ها در دهانم سنگینی کردند و آواز آن در سینه ام خاموش گردید.
دوستانم دربارهُ شگفتی های عشق از من پرسیده بودند و من پاسخ آنان می دادم اما اکنون نوبت من است که دربارهُ عشق از شما بپرسم.
آیا در میان شما کسی هست که پاسخ منو بده و از حال خود خبر کنه؟
آیا در میان شما کسی هست که بتونه قلب مرا به قلبم تبیین کنه و روحم را به روحم نشان بده؟



منو آگاه کنید!
این چه آتشیست که در سینه ام می سوزد و این چه دستان پنهانیست که روحم را در تنهایی می گیرد و شرابی آمیخته از تلخی لذت و شیرینی دردها در دهانم می ریزد؟
من شب زنده داری می کنم و به چیزهایی که نمی شنوم گوش می دهم و به چیزهایی که نمی بینم خیره می شوم و دربارهُ چیزهایی که نمی فهمم می اندیشم و چیزهایی را احساس می کنم که درکش نمی توانم کرد و اندوهگین می شوم زیرا اندوه من از شادی و سرور با ارزش تر است.
من خود را تسلیم قدرتی کردم که تا هنگام طلوع خورشید مرا می میراند و زنده می کند.
منو از عشق آگاه کنید!
از این راز پنهان و مخفی در پشت زمانهای بسیار دور.
آیا در میان شما کسی هست که انگشتان عشق روح او را لمس کرده باشد؟
کدام انسانیست که خود را در برابر اله اش همچون عود نسوزاند؟
....

صدایی از درون شنیدم که می گفت:
زندگی دو قسم است ؛
نیمی از آن جامد و نیم دیگر شعله ور و عشق آن نیمهُ شعله ور است.
به درون رفتم و به سجده افتادم و در راز و نیاز خود چنین گفتم:
پروردگارا !
مرا طعمهُ عشق قرار ده !
آمین
                                                              

 


کاشکی دلم سنگ بود...

 

 

خاک

اونی که خاک پای همه میشه تا بیاد خودشو از زیر پای کسی بالا بکشه تا به سینش برسه و تو قلبش جا کنه , با یه نسیم کوچیک رفته و اسیر دست باد شده ... وقتی هیچ کس حتی دوست نداره کف پاشو هم روی خاک بذاره , وقتی همه کفش می پوشن , دیگه خاک کجا و دل کجا ...؟؟؟ همون بهتر که به کسی دل نبنده و خودشو به دست باد بده و هر جایی اون بردش بره ... منم همون خاک پستم لیاقتم بیشتر از یه انگه کفش کهنه نیس ... با این که می تونستم یه کوزه خوشگل باشم و رو طاقچه بلندی جا بگیرم که دست هیچ دلی بهش نرسه اصلا کاشکی دلم اینقد خاکی نبود کاشکی دلم سنگ بود ...